فاطمه جان فاطمه جان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نی نی ما

روز مادر

          سلام دختر قشنگم    ا مسال روز مادر واسه من با بودن تو خیلی خوب و دلچسب بود عزیزم     داشتنت برای من بهترین و بزرگترین هدیه از طرف خداست     خیلییییی دوست دارم ...
2 ارديبهشت 1393

چهار ماهه شدنت + عکسای عید

سلام عزیز دلم  واقعا نمی رسم زود به زود بیام و واست بنویسم باور کن  وگرنه از خدامه که هر روز وبلاگتو آپ کنم ببخشید اول از همه با چند روز تاخیر چهار ماهگیتو تبریک میگم گل من   توی این سال جدید با این که 20 روزی بیشتر ازش نگذشته تا حالا دو بار سرما خوردی که اولی رو از خودم گرفتی و تا اومد حالت بهتر شه دوباره ... معذرت میخوام    آخه وقتی سرفه و عطسه می کنی دلم ریش میشه و همش به خودم میگم که چرا بیشتر مراقبت نبودم صدای قشنگت هم گرفته و وقتی گریه میکنی معلومه  امیدوارم که خیلی زود خوب شی گلم از کارهای جدیدت بگم که هرچقدر هم کوچولو و جزئی باشه من ...
21 فروردين 1393

سال نو مبارک

سلام عزیز دلم سال نوت مبارک عشق مامان امسال اولین سال نوییه که پیش مایی یعنی پارسال هم بودی ولی ما نمیدونستیم ایشالا همیشه ی همیشه سالم و شاد باشی هم تو سال جدید هم همه ی وقتای دیگه خیلی دوستت دارم دختر گلم بعدا با عکسات برمیگردم   ...
10 فروردين 1393

فاطمه ی دو ماه و نیمه

سلام نفسم   قربونت برم خانم طلای مامان از وقتی که خوابیدن شبت نظم گرفته و خدا رو شکر بهتر می خوابی تو روز خوابیدنت خیلی کم شده و کوچولو کوچولو می خوابی و دیگه فکر کن من چه جوری کارامو انجام می دم   حالا هم که اسفند ماهه و همه مشغول خونه تکونی فکر کنم امسال باید از نظافت کردن و تر و تمیز کردن قبل عید چشم پوشی کنم       ولی خیلی دختر خانم و خوبی هستی و اگه سیر باشی و پوشکت تمیز باشه آرومی و واسه خودت دست و پا می زنی و گاهی هم با ( آقون ) گفتنت دل مامانی رو میبری عزیزم   دیگه کم کم واسه عروسکات ذوق می کنی   و به حرف زدن من و بابایی باهات عکس العمل نشون می دی و تند تند دست ...
18 اسفند 1392

سه ماهگی نی نی ما

    خدا را صدها هزار بار شکر که ما رو لایق پدر و مادر شدن دونست و فرشته کوچولویی مثل  " تو  " به ما داد       سه ماهه شدنت مبارک   ...
18 اسفند 1392

دو ماهگی گل دختر

  سلام عزیز مامانی    خوبی گلم ؟ قبل از اینکه به دنیا بیای همش به خودم می گفتم که هفته ای یه بار میام و وبلاگتو آپ می کنم و از کارهات می نویسم و عکس ازت می زارم و ....  نمی دونستم انقدر گرفتار می شم که حتی برای انجام کارهای خونه هم وقت کم میارم چه برسه به اینکه بشینم سر لپ تاپ و اینترنت و این جور چیزا . البته این مدت گاهی که یه وقت کوچولو پیدا می کردم میومدم که واست بنویسم اما انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا این اتفاق نیوفته  لپ تاپ مشکل داشت و ویندوز عوض کردیم تا درس شد خلاصه ببخش که این قدر دیر شد خانمم چند روز پیش دو ماهه شدی نازنین مامان   دو ماهگیت مبارک باشه عزیزم &...
5 اسفند 1392

این روزای ما

سلام فاطمه گلم عزیز دلم قربونت بره مامان این چند وقتو فقط یه بار تونستم بیام یه سر به وبلاگت بزنم که دیدم نی نی وبلاگ اطلاعیه تعمیرات زده خلاصه اون یه دفعه هم نشد آپ کنم ببخشید از بس سرم شلوغ شده   البته شما دختر خیلی خوب و خانمی هستی عزیزم ولی هم من ناشی ام تو بچه داری و برای انجام کارها وقت کم میارم هم وقتی خوابیدی به کارای عقب موندم می رسم و مثلا خونه رو مرتب می کنم و .... تو این مدت هم تولد بابایی بود ( 11 دی ) دوباره تولد بابا رو بهش تبریک میگیم . ان شالا همیشه سالم و سلامت باشه  همون روز رفتیم واسه دو روز قم خونه مامان جون ( مامان بزرگ من ) خوب بود ولی من توی راه اصلا ...
7 بهمن 1392

به دنیا اومدن نی نی ما

سلام فاطمه خانم مامان وای چه حالی میده که اسمتو صدا می زنم الهی فدات شم که اینقدر ناز و خانمی خدا رو صدها هزار بار شکر که تو رو به ما داد واقعا نمی دونم چه جوری شکرش رو به جا بیارم خدایا شکرت ببخشید که اینقدر دیر شد و وقت نکردم بیام وبلاگتو آپ کنم و عکسای قشنگتو بذارم عزیزم . آخه چند روز اول حالم اصلا خوب نبود و بقیش هم یا مهمون داشتیم یا خونه مامان جون بودیم خلاصه سرمون شلوغ بود خیلی   ولی حالا شکر خدا خیلی بهترم و اومدم خونه زایمانم خوب بود و از دکتر و بیمارستان هم خیلی راضی بودم . اما بعدش رو تا دو روز بدنم از تاثیر مواد بیهوشی خشک شده بود و وحشتناک درد داشتم . جوری بود که درد عمل و بخیه ها یادم رفته...
2 دی 1392

پایان انتظار

سلام مهمون کوچولوی مامانی دیگه ساعتای آخریه که تو دل منی و انشالا تا حدود 16 ساعت دیگه به دنیا میای عزیز دلم بالاخره قسمت ما هم سزارین شد .... نمی دونم حتما این طوری صلاح بوده چهارشنبه که رفتم دکتر بهم گفت که هنوز همون جوری هستی و موقعیتت واسه زایمان طبیعی اصلا مناسب نیست و بدون مقدمه گفت که می تونی فردا بیای یا جمعه و یه نگاه رو تقویمش کرد و گفت یکشنبه بیا که میشه 17 آذر منم همین طور خشکم زده بود انگار هیچی نمی گفتم بعدش پرسیدم نمی شه تا آخر هفته صبر کرد گفت : نخیر    منم گفتم چشم   ولی خودمو واسه حدود 20 -22 آماده کرده بودم برام تقریبا غیر منتظره بود . هم خوشحال شدم هم ترسیدم هم ک...
16 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی ما می باشد